چند نمونه داستان مینیمال
کبوتر
دوتا کبوتر نشسته بودن روی دیوار و داشتن با هم حرف می زدن: دومی گفت: بغ بغ بغو!
این حرفا مال قدیماس... حالا از دست این بچه های تخس کی آرامش داره؟ چنون
نشونه می رن که سنگ تیر و کمون صاف می خوره تو سرت و فاتحه! حالا اگه ناشی
باشه که بدتر! بالت زخمی میشه و یه عمر باید زندونی شون شی! یه دفه کبوتر
اولی داد زد اوا خواهر... حواستو بده گربه! و اون یکی گفت سنگ . . . صدای بال بال زدن اومد و خون از روی دیوار سرازیر شد. سنگ خورده بود به گربه و کفترا پریده بودن! فضولی مرد داشت از خیابون رد
می شد که نگاهش به معتاد کنار پیاده رو افتاد! با خودش گفت:«عجب زمونه ایه
مردم به جوونی خودشون هم رحم نمی کنن!» وبلاگ دانشجوییهای من - میثم عربی
واه
واه خواهر جان امون از دست گربه ها! مگه می ذارن یه لحظه آرامش داشته
باشی! کافیه دو دقه حواستو ندی مث اجل معلق میرسن و هاپولیت می کنن!
مرد معتاد با صدای ترمز کش داری
سرشو بلند کرد. مردم دور جنازه حلقه زده بودن. با خودش گفت: «عجب زمونه
ایه! مردم به جوونی خودشون هم رحم نمی کنن!»